اشعار مجید سعدآبادی

  • متولد:

خودم برای همه توضیح می دهم / مجید سعدآبادی


وقتی مُردَم
اسکلتم را رنگ بزنید و
به آزمایشگاه مدرسه ای هدیه کنید
خودم برای همه توضیح می دهم:
بچّه ها
این جای خالی قلب است
که با کوچک ترین بی احتیاطی
آتش می گیرد
این کمر خم شده ای ست
که سال ها سایه اش را کول کرد
و این
پاهای قلم شده ای ست
که وقتی شعر می نویسم
در را کوبید و
برای همیشه رفت

حالا یک اسکلت روی ویلچر
شب ها
هلال های پازل ماه را می چیند
روزها
با فرمان از جلو نظام
لبخند ها را
پشت شیشه
به صف می کند

1439 0

تا کنار پنجره راه زیادی نیست / مجید سعدآبادی


عکس های رادیولوژی نشان دادند
بین تمام مهره های کمرم
به اندازه ی یک کلمه فاصله افتاده
وقتی بار شاعری را به دوش می کشم

از این میز تحریر
تا کنار پنجره
راه زیادی نیست که دکترها
غدقن کرده اند
می گویند
نگاه کردن به خانه ی شما
ضرر دارد

لعنت به تمام خوشبختی ها
وقتی پدربزرگ مرحومم در قاب عکس
آستین هایش را بالا زده
تا خون بدهد
لعنت به تمام خوشبختی ها
وقتی هیچ بیمارستانی نمی تواند
بغضم را
به تو
پیوند بزند

693 0

حالا خلیج فارس... / مجید سعدآبادی


دیگر هیچ ملوانی
نامه ای از خلیج فارس به خانه نیاورد
و خواهرم بحرین با تاجی از مروارید
عاشق مردی عرب شد
ماهی ها دسته دسته
با حباب ها خودکشی کردند
موج ها کل کشیدند و
سر به صخره کوبیدند

حالا خلیج فارس
در همه جای این ساحل نشسته
و به جواب های منفی سازمان ملل فکر می کند
به این که بعد از کشف نفت
خودش را آتش بزند

654 0

پیراهنی کهنه هستم! / مجید سعدآبادی


پیراهنی کهنه هستم!
چقدر برچسب های
دوستت دارم
به من زده اند
چقدر وصله های عاشقی

آن قدر به دست و پای
یک چوب لباسی می افتم
تا مرا ببرد
به تنهایی کمد
آن جا که خورشید
با دستگیره ی در
طلوع می کند و
با دستگیره ی در
غروب

675 0

گاهي با جنگ بازي مي کنيم / مجید سعدآبادی

 
مي گويند
در آخرين نامه اش نوشته بود
دبيرستان هنوز ادامه دارد و
از مرزهاي دشمن عربي ياد مي گيريم
نوشته بود
گاهي با جنگ بازي مي کنيم
تيرهاي دشمن در خشاب ها چشم مي گذارند
ما قايم مي شويم
تيرهاي ما چشم مي گذارند
دشمن
 
نوشته بود
باد پيشاني بند يا زهرا بسته
و چادرهاي قرارگاه امداد را
به خط مقدم مي برد
و ياس ها
تمام هستي شان را
در شيشه هاي عطر
به جبهه مي فرستند
 
نوشته بود
ساقي گردان بچه هاي حبيب تير خورده
و قمقمه ها دارند هلاک مي شوند
خودش شهيد شد
و نامه در جيب پيراهنش اسير
 
هنوز منتظريم به دست ما برسد
گره کور پايين امضايش را باز کنيم
و با اثر انگشتش
تطبيق بدهيم
 
1704 0 5

شومينه خاموش است و اتاق روشن... / مجید سعدآبادی

 
تا چند ساعت ديگر
در اتاق من 
سربازهايي با لباس هاي پلنگي
قدم مي زنند!
ممکن است آن قدر خوب
اين اتاق را تصرف کنند
که همچون من
بي احتياط باشند وشعر بنويسند
 
تا چند ساعت ديگر اين غريبه ها
گل هاي باغچه را آب مي دهند
و به جاي من زنگ خراب حياط را
تعمير مي کنند
 
پيت بنزين را برمي دارم
مي پاشم
روي لبخندهاي قاب شده مادر بزرگ
روي پشتي هاي از کمر افتاده اتاق
روي اين شطرنج کيش و مات شده
و هرچيزي که ممکن است
دشمن به غنيمت بگيرد
 
از خودم سؤال مي کنم
تا به حال کبريتي را
به نشانه صلح کشيده اي؟
 
اين اولين بار است
در خانه ی ما
شومينه خاموش است و
اتاق روشن
 
1805 0

نزديک ترين پناهگاه آغوش مادرم مي شد / مجید سعدآبادی

 
با بوق راديو
با اعلام وضعيت قرمز
نزديک ترين پناهگاه
آغوش مادرم مي شد
موشکي به سقف خانه نخورد
بمبي پنجره ها را نلرزاند
اما آواري از اشک هاي مادرم بر سرم خراب شد
حالا سال ها گذشته
پدر با حلقه اي گل
از اسارت برمي گردد
و بدون هيچ تأخيري
مرا از زير آوار بيرون مي کشد
 
871 0

قايق هاي جنگي کاغذي / مجید سعدآبادی

دشمن با اولين پاتک
مسير حرکت آب رودخانه را عوض کرد
قايق هاي جنگي کاغذي
که مدت ها پيش در آب انداخته بودم
يکي يکي برگشتند
 
دشمن مسير حرکت باد را عوض کرد
موشک هاي بمب افکن کاغذي ام برگشتند
دشمن همچنان پيش روي کرد
و مسير زندگي مان را عوض کرد
پدر که دورادور
به بازي هايم عادت کرده بود
هيچ وقت برنگشت
 
701 0

اين کلاه کج ها / مجید سعدآبادی

اين کلاه کج ها
اگر در همسايگي خانه ما
سنگر مي ساختند
تفريحشان قد کشيدن خواهرم مي شد
و ديوانه شدن من
 
قد بکش خواهرم
بيشتر از انتظارشان
آن قدر که چشمانت
از زمين دور شود
و کوچ نامردي به سرزمينمان ر انبيني
آن قدر قد بکش
تا با فضانورداني که در کره هايي جديد
دنبال خوشبختي مي گردند
حرف بزني
از طبيعت اين روزهاي زمين برايشان بگويي
از بادي که گهگاه کلاهي را کج مي کند
 
723 0

آتش جوانه مي زند / مجید سعدآبادی

مين تنها گياهي ست
که بعد از کاشتن
نه آب مي خواهد
نه نور
نگاه کن چطور
آتش جوانه مي زند
مي رويد
و انسان هاي بي گناه
آن را مي چينند
 
576 0

رنگ بندي دنيا عوض شده بود / مجید سعدآبادی

ضربدرهاي قرمز
نگذاشتند شيشه خرده ها
چون اشک
قطره قطره
از چشمان پنجره پايين بريزد
وقتي بمب
دست کشيده همسايه را
در خانه انداخت
مي داني؟!
اگر اين دست
هنوز به فرمان بود
بلند مي شد
احترام نظامي مي گذاشت
لباس ضد گلوله اش را تن مي کرد
و ماهي هاي شناور در قلب حياط
تير نمي خوردند
 
من ساعت ها در کمد
با لباس ها زندگي کردم
بيرون که آمدم
رنگ بندي دنيا عوض شده بود
 
571 0

وارد جهان ديگري شده ايم / مجید سعدآبادی

 
پنجره را به برق مي زنم
ابرها به حرکت در مي آيند
سکه اي مي اندازم
باران مي آيد
ما بي آن که حس کنيم
وارد جهان ديگري شده ايم
 
1446 0

ديگر چگونه تو را صدا بزنم؟ / مجید سعدآبادی

 
باد مي آيد
و نام همه انسان ها را مي برد
 
ديگر چگونه تو را صدا بزنم؟
 
889 0

از چشمانم برف مي بارد / مجید سعدآبادی

 
آنقدر سردم
که هربار گريه مي کنم
از چشمانم برف مي بارد
 
2013 0

باران / مجید سعدآبادی

 
باران
نام قديم اين رود بود
 
806 0

باد، مادر جن‌ها... / مجید سعدآبادی

 

باد، مادر جن‌ها

فرزندانش را به دشت آورده بود

و از سر بریده بالای نیزه

مدام اجازه جنگ می‌گرفت

باد، همان پیرزنی که با آدم و حوا به دنیا آمد

تنها کسی بود که در لحظه

هم کنار سرِ بی بدن گریه می‌کرد

هم کنار بدنِ بی‌سر

پیرزن طوری می‌وزید و موهای بالای نیزه را تکان می‌داد

که انگار نه انگار

روحی از بدن جداشده است

 

جن‌ها تا زانودر خون فرو رفته بودند

تا کمر در تأسف

تا گردن در بغض‌های ترکیده مادرشان

فرشته‌ها دسته دسته

از بهشت بیرون آمدند

و دو تا یکی

جن‌ها را از واقعه بیرون بردند

 

1659 0 5

ضامن زعفران / مجید سعدآبادی

 


ضامن زعفران های مزرعه پیر زن شد/
تا باد مثل هر سال / دست درازی نکند/
پیر زن بی آنکه بداند/
"آن چند مثقال را"/
به آشپزخانه حرم هدیه کرد و/
مثل هر سال /
هشت روز در صحن شمالی گریه کرد
/
هم ولایتی ها به چشمانش/
چشمه ی رضا می گفتند
2273 2 4.2

مصر! چه می کنی با خودت؟! / مجید سعدآبادی

جنگ شش روزه...
جنگ کیپور...
جنگ رمضان...
تکانی بخور مرد!
چه می کنی با خودت؟!
چه می کنی با سربازان عاشقت؟!
هر بار نام تو را شنیدم،
یاد تمساحی گیاه خوار افتادم
که در گوشه ای از مرداب تاریک تاریخ
چرت می زد
و گنجشک های دریایی دوستش داشتند
ماهیان آسمانی پرواز می کردند
در آسمان زیر پایش
مصر! چه می کنی با خودت؟!
حرکت کن به سمت سربازان عاشقت
شکارچیان سالخورده
تو را نشانه رفته اند

1166 0 1

گل فروش مسلمان ... / مجید سعدآبادی

گل فروش ِ مسلمان در آفریقا
با بوی ِ مغازه اش افطار می کند
و خرده نانش را می گذارد برای مردم سومالی
راننده ی ِاتوبوس ِ بحرینی
با پرتاب ِ سنگی به سوی دشمن
تصمیم دارد
بار دیگر که بخت و اقبال پرید جلوی راهش
با اتوبوسی پر از آمال و آرزو
به ساختمان وزارت کشور بکوبد
من، دانشجویی در مالزی
سکّه ی خورشید را در قلّک دریا می اندازم
به یاد پدربزرگ
که تمام روزه های کودکی ام را خرید
قبل از آنکه بفهمم چگونه مادرم
سفره ای به وسعت همه ی جهان پهن می کند ....

 


1467 0 5

آزادی ... / مجید سعدآبادی

روزی برای اجازه
انگشتی بالا آورده بودی
اجازه ندادند
انگشت دیگری به آن افزودی
برای آزادی ...

 


1816 1 4.2

باران به هق‌هق افتاد / مجید سعدآبادی

باران به هق‌هق افتاد
وقتی شنید پابوس می‌آیم
دریا كیف‌دستی‌ام شد
با طرح ماهی و موج
كه دردهای نگفتنی‌ام را
در آن ریخته بودم
و دو رود دستگیره‌هایی بودند كه آن را به دستم می‌دادند
یا رضا!
یا رضا بار‌ها دیده‌ام جسدی شناور روی دست‌ها حرمت را طواف می‌كند
و آن وقت است كه مرگ معنا می‌گیرد
بار‌ها دیده‌ام كودكی چند روزه را با آب سقاخانه می‌شورند
و آن وقت است كه زندگی معنا می‌گیرد
مرگ
زندگی
مرگ
زندگی
یك جفتِ تابه‌تا
كه به كفشداری حرم می‌سپارم!
و وقت برگشت
تنها
یكی را پس خواهم گرفت
2073 0